تاريخ : جمعه 11 مرداد 1392برچسب:لبخند , داستان کوتاه, | 8:42 | نویسنده : saeed

در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود.
هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد.
او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود.
شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی آمد ...

و از او وحشت داشتند ، کودکان از او دوری می جستند
و مردم از او کناره گیری می کردند.
قیافه ی زننده و زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد
و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. علاوه بر این ، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر
اخلاق او نیز شده بود.او که همه را گریزان از خود می دید دچار نوعی ناراحتی روحی شد
که می توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود همانطور که دیگران از او می گریختند
او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت
و با آنها پرخاشگری می نمود و مردم را از خود دور می کرد.
سالها این وضع ادامه یافت تا اینکه یک روز همسایگان جدیدی در نزدیکی پیرمرد سکنی گزیدند آنها خانواده ی خوشبختی بودند که دختر جوان و زیبایی داشتند.یک روز دخترک که از ماجرای پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه ی....



ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 8 مرداد 1392برچسب:هر چه خدا بخواهد , داستان کوتاه, | 10:22 | نویسنده : saeed

آرتور اش
قهرمان افسانه ای تنیس
هنگامی که تحت عمل جراحی قلب قرار گرفت، با تزریق خون آلوده، به بیماری ایدز مبتلا شد.
طرفداران آرتور از سر تا سر جهان نامه هایی محبت آمیز برایش فرستادند.

یکی از دوستداران وی در نامه خویش نوشته بود: "چرا خدا تو را برای ابتلا به چنین بیماری خطرناکی انتخاب کرده؟"
آرتور اش، در پاسخ این نامه چنین نوشت:

در سر تا سر دنیا
بیش از پنجاه میلیون کودک به انجام بازی تنیس علاقه مند شده و شروع به آموزش می کنند.
حدود پنج میلیون از آن ها بازی را به خوبی فرا می گیرند.
از آن میان قریب پانصد هزار نفر تنیس حرفه ای را می آموزند
و شاید پنجاه هزار نفر در مسابقات شرکت می کنند
پنج هزار نفر به مسابقات تخصصی تر راه می یابند.
پنجاه نفر اجازه شرکت در مسابقات بین المللی ویمبلدون را می یابند.
چهار نفر به مسابقات نیمه نهایی راه می یابند.
و دو نفر به مسابقات نهایی.
وقتی که من جام جهانی تنیس را در دست هایم می فشردم هرگز نپرسیدم که "خدایا چرا من؟"
و امروز وقتی که درد می کشم، باز هم اجازه ندارم که از خدا بپرسم :"چرا من؟"



تاريخ : یک شنبه 23 تير 1392برچسب:خودکشی , داستان کوتاه, | 8:30 | نویسنده : saeed

کالین ویلسون که امروز نویسنده ی مشهوری است،وسوسه ی


خودکشی راکه در شانزده سالگی به او دست داده بود،چنین توصیف میکند:

وارد آزمایشگاه شیمی مدرسه شدم و شیشه ی زهر را برداشتم

زهر را در لیوان پیش رویم خالی کردم،غرق تماشایش شدم،رنگش را نگاه کردم
و مزه ی احتمالی اش را در ذهن ام تصور کردم.سپس اسید را به بینی ام نزدیک کردم، و
بویش به مشامم خورد، در این لحظه، ناگهان جرقه ای از اینده در ذهنم
درخشید..... و توانستم سوزش ان را در گلویم احساس کنم و سوراخ ایجاد
شده در درئن معده ام را ببینم. احساس اسیب ان زهر ان چنان حقیقی بود که
گویی به راستی ان را نوشیده بودم.سپس مطمئن شدم که هنوز این کار را نکرده ام.
در طول چند لحظه ای که ان لیوان را در دست گرفته بودمو امکان مرگ را مزه مزه میکردم،با خودم فکر کردم:اگر شجاعت کشتن خودم را دارم، پس شجاعت ادامه دادن زندگی ام را هم دارم.



تاريخ : جمعه 21 تير 1392برچسب:قضاوت , داستان کوتاه, | 10:22 | نویسنده : saeed

مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود:

پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.

سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند .

... پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.

 

پسر دوم گفت: نه.. درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.....

 


ادامه مطلب
تاريخ : جمعه 21 تير 1392برچسب:ارزشش را داشت , داستان کوتاه, | 10:9 | نویسنده : saeed
جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی ، تمام دنیا رو گرفته بود. یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند.
مافوق به سرباز گفت : اگر بخواهی می توانی بروی ، اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه ؟
دوستت احتمالا مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی
 
حرف های مافوق اثری نداشت و ...

 



ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 19 تير 1392برچسب:کمک به رقباء , داستان کوتاه, | 18:30 | نویسنده : saeed

یکی از کشاورزان منطقه ای، همیشه در مسابقه‌ها، جایزه بهترین غله را به ‌دست می‌آورد و به ‌عنوان کشاورز نمونه شناخته شده بود. رقبا و همکارانش، علاقه‌مند شدند راز موفقیتش را بدانند. به همین دلیل، او را زیر نظر گرفتند و مراقب کارهایش بودند. پس از مدتی جستجو، سرانجام با نکته‌ عجیب و جالبی روبرو شدند....



ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 19 تير 1392برچسب:جراح و تعمیرکار , داستان کوتاه, | 18:28 | نویسنده : saeed
روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش آن را به تعمیرگاهی برد!
تعمیرکار بعد از تعمیر به جراح گفت: من تمام اجزا ماشین را به خوبی می شناسم و موتور و قلب آن را کامل باز می کنم و تعمیر میکنم! در حقیقت من آن را زنده می کنم! حال چطور درآمد سالانه ی من یک صدم شما هم نیست؟!

جراح نگاهی به تعمیرکار انداخت و گفت : اگر می خواهی درآمدت ۱۰۰برابر من شود اینبار سعی کن زمانی که موتور در حال کار است آن را تعمیر کنی!



تاريخ : دو شنبه 17 تير 1392برچسب:وعده , داستان کوتاه, | 8:7 | نویسنده : saeed

پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مى‌داد.
از او پرسید: آیا سردت نیست؟
نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت:

من الان داخل قصر مى‌روم و مى‌گویم یکى از لباس‌هاى گرم مرا برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده‌اش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند، در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود:
اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مى‌کردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد!



تاريخ : دو شنبه 17 تير 1392برچسب:خانه ای با پنجره های طلایی , داستان کوتاه, | 8:6 | نویسنده : saeed

پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب برمی خواست وتا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود

هم زمان با طلوع خورشید از نردها بالا می رفت تا کمی استراحت کند در دور دست ها خانه ای با پنجرهایی طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود . با خود می گفت : " اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود . بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم ".....

 



ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 16 تير 1392برچسب:مرا بغل کن , داستان کوتاه, | 8:34 | نویسنده : saeed

روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى‌ حمل و نقل کالا در شهر استفاده مى‌کردبراى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت:...

مرا بغل کن. زن پرسید: چه کار کنم؟ و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند، شوهرش با تعجب پرسید: چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم. زن جواب داد: دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند. شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى "مرا بغل کن" چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است.
 



تاريخ : یک شنبه 16 تير 1392برچسب:پول دود کباب , داستان کوتاه, | 8:32 | نویسنده : saeed

فقیری از کنار دکان کباب فروشی میگذشت. مرد کباب فروش گوشت ها را در سیخها کرده و به روی آتش نهاده باد میزند و بوی خوش گوشت سرخ شده در فضا پراکنده شده بود. بیچاره مرد فقیر چون گرسنه بود و پولی هم نداشت تا از کباب بخورد تکه نان خشکی را که در توبره داشت خارج کرده و بر روی دود کباب گرفته به دهان گذاشت. او به همین ترتیب چند تکه نان خشک خورد و سپس براه افتاد تا از آنجا برود ولی مرد کباب فروش به سرعت از دکان خارج شده دست وی را گرفت و گفت:

کجا میروی پول دود کباب را که خورده ای بده. از قضا .....



ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 15 تير 1392برچسب:چشمه , داستان کوتاه, | 12:58 | نویسنده : saeed

در باغی چشمه‌ای‌بود و دیوارهای بلند گرداگرد آن باغ، تشنه‌ای دردمند بالای دیوار با حسرت به آب نگاه می‌کرد. ناگهان خشتی از دیوار کند و در چشمه افکند. صدای آب مثل صدای یار شیرین و زیبا به گوشش آمد. آب در نظرش شراب بود. مرد آنقدر از صدای آب لذت می‌برد که تند تند خشت‌ها را می‌کند و در آب می‌افکند.
آب فریاد زد: های، چرا خشت می‌زنی؟ از این خشت زدن بر من چه فایده‌ای می‌بری؟...
 



ادامه مطلب
معلم کمی فکر کرد و جواب داد : گوش کنید ، مثالی می زنم ، دو مرد - پیش من می آیند. یکی تمیز ودیگری کثیف من به آن ها پیشنهاد
می کنم حمام کنند.شما فکر می کنید ، کدام یک این کار را انجام دهند ؟
هردو شاگرد یک زبان جواب دادند : خوب مسلما کثیفه !
معلم گفت : نه ، تمیزه . چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر
آن را نمی داند.پس چه کسی حمام می کند ؟
حالا پسرها می گویند : تمیزه !
معلم جواب داد : ....

نه ، کثیفه ، چون او به حمام احتیاج دارد.وباز پرسید :

خوب ، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند ؟

یک بار دیگر شاگردها گفتند : کثیفه !

معلم دوباره گفت : اما نه ، البته که هر دو ! تمیزه به حمام عادت دارد و

کثیفه به حمام احتیاج دارد. خوب بالاخره کی حمام می گیرد ؟

بچه ها با سر درگمی جواب دادند : هر دو !

معلم بار دیگر توضیح می دهد : نه ، هیچ کدام ! چون کثیفه به حمام

عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد!

شاگردان با اعتراض گفتند : بله درسته ، ولی ما چطور می توانیم

تشخیص دهیم ؟هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است

معلم در پاسخ گفت : خوب پس متوجه شدید ، این یعنی: منطق !

و از دیدگاه هر کس متفاوت است



تاريخ : چهار شنبه 12 تير 1392برچسب:خوک و گاو , بخشش , داستان کوتاه, | 17:26 | نویسنده : saeed

مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید:

نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.

کشیش گفت:

بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.

خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی.

اما در مورد من چی؟...

من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا سینه ام را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند. با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟

می دانی جواب گاو چه بود؟

جوابش این بود:

شاید علتش این باشد که

"هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم"



تاريخ : چهار شنبه 12 تير 1392برچسب:انیشتین و راننده اش , داستان کوتاه , , | 17:22 | نویسنده : saeed

انیشتین برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود کمک می گرفت. راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می کرد بلکه همیشه در طول سخنرانی ها در میان شنوندگان حضور داشت بطوریکه به مباحث انیشتین تسلط پیدا کرده بود! یک روز انیشتین در حالی که در راه دانشگاه بود با صدای بلند گفت که خیلی احساس خستگی می کند؟

 

راننده اش پیشنهاد داد که آنها جایشان را عوض کنند و

 

او جای انیشتین سخنرانی کند چرا که انیشتین تنها در یک دانشگاه استاد بود و در دانشگاهی که سخنرانی داشت کسی او را نمی شناخت و طبعا نمی توانستند او را از راننده اصلی تشخیص دهند. انیشتین قبول کرد، اما در مورد اینکه اگر پس از سخنرانی سوالات سختی از وی بپرسند او چه می کند، کمی تردید داشت.

 

به هر حال سخنرانی راننده به نحوی عالی انجام شد ولی تصور انیشتین درست از آب درامد. دانشجویان در پایان سخنرانی شروع به مطرح کردن سوالات خود کردند. در این حین راننده باهوش گفت: سوالات به قدری ساده هستند که حتی راننده من نیز می تواند به آنها پاسخ دهد. سپس انیشتین از میان حضار برخواست و به راحتی به سوالات پاسخ داد به حدی که باعث شگفتی حضار شد!



تاريخ : دو شنبه 10 تير 1392برچسب:پاسخ جالب آسیابان به زاهد , داستان کوتاه, | 18:26 | نویسنده : saeed

زاهدی کیسه ای گندم نزد آسیابان برد. آسیابان گندم او را در کنار سایر کیسه ها گذاشت تا به نوبت آرد کند.
 
زاهد گفت: «اگر گندم مرا زودتر آرد نکنی دعا می کنم خرت سنگ بشود».
 
آسیابان گفت: «تو که چنین مستجاب الدعوه هستی دعا کن گندمت آرد بشود.»



تاريخ : دو شنبه 10 تير 1392برچسب:عدالت و لطف خدا , داستان کوتاه , ****, | 18:17 | نویسنده : saeed

زنى به حضور حضرت داوود (ع) آمد و گفت: اى پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل؟

داوود (ع) فرمود: خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند.

سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟
 

زن گفت: من بیوه زن هستم و سه دختر دارم، با دستم ریسندگى مى کنم، دیروز شال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم تا بفروشم و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم ، ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تأمین نمایم .

 

هنوز سخن زن تمام نشده بود که .....



ادامه مطلب
تاريخ : دو شنبه 10 تير 1392برچسب:ما چقد زود باوریم , داستان کوتاه , طنز, | 18:14 | نویسنده : saeed

دانشجویی که سال آخر دانشگاه را می گذراند به خاطر پروژه ای که انجام داده بود جایزه اول را گرفت. او در پروژه خود از ۵۰ نفر خواسته بود تا دادخواستی مبنی بر کنترل سخت و یا حذف ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» توسط دولت را امضا کنند و برای این خواسته خود دلایل زیر را عنوان کرده بود:

  ۱- مقدار زیاد آن باعث عرق کردن زیاد و استفراغ می شود.
۲- یک عنصر اصلی باران اسیدی است.
۳- وقتی به حالت گاز در می آید بسیار سوزاننده است.
۴- استنشاق تصادفی آن باعث مرگ فرد می شود.
۵- باعث فرسایش اجسام می شود. ..........
 



ادامه مطلب
تاريخ : دو شنبه 10 تير 1392برچسب:آدم های ساده , داستان کوتاه , | 12:37 | نویسنده :

آدم های ساده

آدمهای ساده را دوست دارم

همان ها که بدی هیچ کس را باور ندارند

همان ها که برای همه لبخند دارند

همان ها که همیشه هستند،برای همه

آدمهای ساده را باید مثل یک تابلوی نقاشی، ساعتها تماشا کرد

عمرشان کوتاه است.

بسکه هرکسی از راه می رسدیا ازشان سوء استفاده می کند یا

زمینشان میزند یا درس ساده نبودن بهشان می دهد.

آدم های ساده را دوست دارم

بوی ناب ""آدم"" می دهند



تاريخ : دو شنبه 10 تير 1392برچسب:دزد جوانمردی , داستان کوتاه, | 9:8 | نویسنده :

اسب سواری ،مرد چلاق را سر راه خود دید که از او کمک می خواست.

مرد سوار دلش به حال او سوخت.از اسب پیاده شد و او را روی اسب

گذاشت تا به مقصد برساند.مرد چلاق وقتی بر اسب سوار شد.

دهنه ی اسب را کشید وگفت:اسب را بردم،و با اسب گریخت

اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب داد زد:تو ،تنها اسب را نبردی

جوانمردی  را هم بردی!اسب مال تو اما گوش کن ببین چه می گویم!

مرد چلاق اسب را نگه داشت.مرد سوار گفت:هرگز به هیچ کس نگو

چگونه اسب را به دست آوردی،زیرا میترسم که دیگر،

((هیچ سواری))به پیاده ای رحم نکند!



تاريخ : دو شنبه 10 تير 1392برچسب:عقرب , ؟؟؟؟ , داستان کوتاه, | 9:1 | نویسنده :

روزی مردی،عقربی را دید که درون آب دست و پا میزند.اوتصمیم گرفت عقرب را نجات دهد،

اما عقرب انگشت اور را نیش زد.مرد باز سعی کرد تا عقرب را از آب بیرون آورد،

اما عقرب بار دیگر او را نیش زد.رهگذری او را دید و پرسید برای چه عقربی را که نیش می زند.

نجات میدهی"مرد گفت:"این طبیعت عقرب است که نیش بزند ولی طبیعت من این است که عشق بورزم"



تاريخ : شنبه 8 تير 1392برچسب:مشغله کاری , داستان کوتاه , | 20:33 | نویسنده :

روزی هیزم شکنی در یک شرکت چوب بری دنبال کار می گشت ونهایتا توانست برای خودش کاری پیدا کند. حقوق و مزایا و شرایط کار بسیار خوب بود. به

همین خاطر هیزم شکن تصمیم گرفت نهایت سعی خودش را برای خدمت به شرکت به کار گیرد.رئیسش به او یک تبر داد و او را به سمت محلی که باید در

آن مشغول می شد راهنمایی کرد.



ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 8 تير 1392برچسب:شرط عشق , داستان کوتاه , | 19:31 | نویسنده : saeed
تاريخ : جمعه 7 تير 1392برچسب:شاهینی که پرواز نمی کرد , داستان کوتاه ,, | 15:49 | نویسنده : saeed

پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند. 

 یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین‌ها تربیت شده و آماده شکار است اما نمی‌داند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه‌ای قرار داده تکان نخورده است. 

این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستند. 

 روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد ...

پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد. 

صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است. 

 پادشاه دستور داد تا معجزه‌گر شاهین را نزد او بیاورند. 

درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد. 

 پادشاه پرسید: «تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟ 

 کشاورز گفت: سرورم، کار ساده‌ای بود، من فقط شاخه‌ای راکه شاهین روی آن نشسته بود بریدم. شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد.



تاريخ : پنج شنبه 6 تير 1392برچسب:مرد بی جان , داستان کوتاه, | 14:5 | نویسنده : saeed

اولین نیستیم...!! اما بهترینیم...!! مرد، دوباره آمد همانجاي قدیمی روي پله هاي بانک، توي فرو رفتگی دیوار یک جایی شبیه دل خودش، کارتن را انداخت روي زمین، دراز کشید، کفشهایش را گذاشت زیر سرش، کیسه را کشید روي تنش، دستهایش را مچاله کرد لاي پاهایش، خیابان ساکت بود، فکرش را برد آن دورها، کبریت هاي خاطرش را یکی یکی آتش زد، هوا سرد بود، دستهایش سرد تر، مچاله تر شد، باید زودتر خوابش می برد صداي گام هایی می آمد و می رفت، مرد با خودش فکر کرد، خوب است که کسی از حال دلش خبر ندارد، خنده اي تلخ ماسید روي لبهایش، اگر کسی می فهمید او هم دلی دارد خیلی بد می شد، شاید مسخره اش میکردند، مرد غرور داشت هنوز، و عشق هم داشت، معشوقه هم داشت، فاطمه، دختري که آن روزهاي دور به مرد می خندید، به روزي فکر کرد که از فاطمه خداحافظی کرده بود براي آمدن به شهر، گفته بود: - بر میگردم با هم عروسی می کنیم فاطی، دست پر میام... فاطمه باز هم خندیده بود، آمد شر، سه ماه کارگري کرد، برایش خبر آوردند فاطمه خواستگار زیاد دارد، خواستگار شهري، خواستگار پولدار، تصویر فاطمه آمد توي ذهنش، فاطمه دیگر نمی خندید، آگهی روي دیورا را که دید تصمیمش را گرفت، رفت بیمارستان، کلیه اش را داد و پولش را گرفت، مثل فروختن یک دانه سیب بود، حساب کرد، پولش بد نبود، بس بود برايیک عروسی و یک شب شام و شروع یک کاسبی، پیغام داد به فاطمه بگویند دارد برمی گردد یک گردنبند بدلی هم خرید، پولش به اصلش نمی رسید، پولها را گذاشت توي بقچه، شب تا صبح خوابش نبرد، صبح توي اتوبوس بود، کنارش یک مرد جوان نشست، .....

 



ادامه مطلب

مردي خري ديد به گل در نشسته و صاحب خر از بيرون کشيدن آن درمانده .
مساعدت را ( براي کمک کردن ) دست در دُم خر زده قُوَت کرد ( زور زد ) . دُم از جاي کنده آمد. فغان از صاحب خر برخاست که ” تاوان بده !”

مرد به قصد فرار به کوچه يي دويد، بن بست يافت. خود را به خانه ايي درافکند. زني آن جا کنار حوض خانه چيزي مي شست و بار حمل داشت ( حامله بود ). از آن هياهو و آواز در بترسيد، بار بگذاشت ( سِقط کرد ). خانه خدا ( صاحبِ خانه ) نيز با صاحب خر هم آواز شد.
مردِ گريزان بر بام خانه دويد. راهي نيافت، از بام به کوچه ايي فروجست که در آن طبيبي خانه داشت.

جواني پدر بيمارش را به انتظار نوبت در سايه ديوار خوابانده بود؛ مرد بر آن پير بيمار فرود آمد، چنان که بيمار در حاي بمُرد. پدر مُرده نيز به خانه خداي و صاحب خر پيوست !

مَرد، هم چنان گريزان، در سر پيچ کوچه با يهودي رهگذر سينه به سينه شد و بر زمينش افکند.
پاره چوبي در چشم يهودي رفت و کورش کرد. او نيز نالان و خونريزان......

 



ادامه مطلب
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد
  • صرافی کات
  • قالب وبلاگ